آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن

با سلام ضمن مشورت با جمعی از دوستان قرار بر این شد که مسابقه ای در خصوص ثبت خاطرات راهیان نور و تصاویر خاطره انگیز برگزار شود جوائزی نیز به بهترین خاطرات و تصاویر تعلق خواهد گرفت....
برای ارسال تصاویر و خاطرات اول در انجمن عضو شوید و سپسخاطرات وتصاویر خود را ثبت کنید...فابل توجه دوستان برای بارگزاری عکسها از سایتهای آپلود ایرانی و معتبر استفاده فرمایید که نمایش آن با مشکل روبرو نشود...

حداکثر اندازه تصاویر نیز 500*500 مگاپیکسل باشد .....یا زهرا(س)

جهت عضویت وارسال خاطرات کلیک فرمایید...




مسابقه خاطره نویسی راهیان نور دانش آموزی



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان , شعر , دل نوشته , دست نوشته ,
:: برچسب‌ها: مسابقه , راهیان نور , شهدا , دانش آموزی , مسابقه خاطره نویسی , خاطره نویسی ,
:: بازديد از اين مطلب : 1528
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 3
|
مجموع امتياز : 14
تاريخ انتشار : پنجشنبه 19 آذر 1394 | نظرات (2)
نوشته شده توسط : s_zahra_h

تا شهدا؛ (ساعت حدود ده شب است. همه‌جا تاريك است و جز صداي شليك‌هاي سرگردان عراقي‌ها چيزي شنيده نمي‌شود، اما نه...! ستون، خيلي آرام در حال حركت است؛ نفر جلو كه مي نشيند، تو هم بايد بنشيني؛ نفر پشت سر تو هم و.....كل ستون مي‌نشيند! نشستن كمي طولاني مي‌شود.)

ـ چي شده برادر؟ چرا حركت نمي‌كنيم؟

ـ بچه‌هاي تخريب مشغول باز كردن معبرند.

ـ پس حالا حالاها مهمونيم؟

ـ نمي‌دونم.

ـ مي‌گم اگه ستون حركت كرد منو بيدار كن. من‌كه گيج خوابم.

ـ بي‌مزه حالا وقت خوابه؟

(كمي جلوتر، داخل معبر)

ـ اخوي خوردني چي داري؟

ـ كوفته، گلوله داغ، مي‌خوري؟!

ـ بد اخلاق، حرف‌هاي اميدبخش بزن، گلولة داغ رو نگهدار برا همسايه(عراقي‌ها) كه نمي‌دونند چند دقيقه ديگه مهمون ناخونده دارند. من كه الآن شوكولات‌هامو مي‌خورم تا اگه بلا ـ ملايي سرم اومد، دست شما نيفته.

(كمي جلوتر، داخل معبر)

ـ چي شده برادر؟ ختم قرآن برداشتي؟

ـ نه داداش، دارم برات فاتحه مي‌خونم.

ـ پس منم شروع كنم. تو هم خوب آدمي بودي.

(سر ستون، دو نفر از همه دنيا و هياهوهاش جدا، مشغول باز كردن انتهاي معبرند. عرض حركتي ما داخل معبر، حدود يك متر است. سنگر كمين عراقي‌ها رو رد كرديم؛ بيچاره‌ها نمي‌دونند اجل‌هاي معلق دارند دور سرشون پر مي‌زنند. حدود 30 متري سنگر كمين عراقي‌ها، همه منتظرند تا دستور حركت داده بشه. پيام، پشت پيام، گوش به گوش تا آخر ستون مي‌رسه.)

ـ برادر، ذكر خدا يادت نره!

ـ براي فرج امام زمان دعا كنيد!

ـ اينجا معبره، نزديك‌ترين نقطه به خدا.

ـ تا درگيري شروع نشد بچه‌هاي عقبي تيراندازي نكنند.

(سكوت، سكوت، سكوت. حالا نفر اول ستون، سيدجلال، دقيقاً زير سنگر عراقي‌ها، ضامن نارنجك رو كشيده و آماده پرتاب است. بي‌سيم‌چي گردان در حالي‌كه اشك توي چشماش به خوبي ديده مي‌شه گوشي رو به گوشش چسبونده و منتظر است.

احساس مي‌كني خيلي هوا سرد شده و بدنت مي‌لرزد. شايد قشنگ‌ترين و سخت‌ترين چيزي كه توي معبر بهش فكر مي‌كني بچه هاي نيم خيز توي معبرند.

هيچ‌گاه اين‌قدر نزديكي به خدا رو احساس نكردم. اگه قابل باشي و حضرت عشق آفرين هم عاشقت باشه، كار تمومه. بچه‌هاي آسموني معبر به خوبي تو اين لحظات قابل تشخيص‌اند. و صداي انفجار، يعني پايان سكوت زيباي معبر. حالا ديگه معبر پر شده است از صداي الله اكبر، يازهرا، ياحسين، ياصاحب الزمان، و...)

ـ اخوي، پاشو حركت كن بزن به خط!

ـ ولش كن! خودت برو جلو! اون شهيد شده.

(فرياد:)

ـ بچه‌ها، الله‌اكبر بگيد، بريد جلو.

(فرياد:)

ـ عراقي‌ها دارند فرار مي‌كنند. عقب نموني!

ـ اخوي چرا داري برمي‌گردي؟

ـ زخمي شدم.

ـ قبول باشه، از يه طرف معبر برو عقب.

(اما مهم‌ترين قصه معبر: كاليبر عراقي‌ها قفل مي‌شه رو معبر؛ اين يعني سخت‌ترين حالت معبر؛ جلوي پاهات شهدا و زخمي‌ها روي خاك مي‌افتن و فرياد كمك خواستن اون‌ها كه يه لحظه قطع نمي‌شه؛ سمت چپ و راستت ميدان وسيع مين. بعضي‌ها براي فرار از جلوي كاليبر عراقي‌ها به آغوش ميدان مين پناه مي‌برند و از معبر خارج مي‌شوند و بعد، صداي انفجار و پرتاب شدن بخشي از بدن پاك يكي از بچه‌هاي بسيجي به سمت تو.

«شهيد اكبر جزي» كه تير به شكمش خورده اما با يك دست بر شكم و يك دست خالي، خودش رو به كاليبر عراقي‌ها مي‌رسونه و لوله گداخته شده كاليبر عراقي‌ها رو به سمت آسمان فشار مي‌ده و با اين‌كارش قفل معبر رو باز مي‌كنه و چند لحظه بعد فريادي تو خط مي‌پيچه:)

ـ الله‌اكبر بچه‌ها خط شكسته شد، عراقي‌ها فرار كردند.

(و من كه از فيض بوسه ملائك بي نصيب نمانده بودم؛ داخل معبر به انتظار رسيدن امدادگر به اطرافم نگاه مي‌كنم و به اين فكر مي‌كنم كه اينجا معبر است؛ نزديك‌ترين نقطه به خدا.)

امروز دوباره عجيب دلتنگ معبرم و از خدا مي‌خوام همه از معبر به عرش راه پيدا كنيم.



:: موضوعات مرتبط: داستان ,
:: برچسب‌ها: شهدا , خاطرات , شهيد , شهادت , داستانك ,
:: بازديد از اين مطلب : 834
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 4
|
مجموع امتياز : 4
تاريخ انتشار : شنبه 10 خرداد 1393 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
نامه را از پستچی تحویل می‌گیرم و نگاهی به پشت آن می‌اندازم. از طرف بنیاد شهید است.

آن را که باز می‌کنم داخلش یک کاغذ با مضمون تبریک شهادت است و یک یادداشت ضمیمه‌اش که نوشته:

«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا... امروز پنجمین روز است که محاصره‌ایم... آتش سنگین است... تشنگی امانمان را بریده... شهدا آن طرف، گوشه کانال آرام خوابیده‌اند... چند نفر از بچه‌ها زخمی هستند. اما حسرت یک آخ را روی دلمان گذاشته‌اند... آب قمقمه‌ها را که جیره‌بندی کرده بودیم، دیروز تمام شد... فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه(سلام‌الله علیها)... شلمچه، لشگر 23 انصار الحسین، گردان 2 تخریب، بسیجی حمید ابراهیم فر»



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , داستان ,
:: برچسب‌ها: داستانک شهدا ,
:: بازديد از اين مطلب : 933
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
تاريخ انتشار : جمعه 20 دی 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
شهدای گمنام
دوران خلافت معاویه بود پنج دهه از آغاز اسلام می گذشت. قرار بود در منطقه احد برای زائرین چاه آبی حفر شود.هنوز مدتی از شروع کار حفاری نگذشته بود که خبر عجیبی در مدینه پیچید!
در محل حفر چاه دو پیکر سالم پیدا شده بود!!
مردم وبزرگان با عجله به منطقه احد آمدند. پیرمردها جلوتر بودند.همه به چهره این دو نفر خیره نگاه می کردند. آری آنها را می شناختند. یکی از بزرگان مدینه که روزگار صدر اسلام را درک کرده بود گفت:
در جنگ احد تعدادی از مسلمین برای جمع آوری غنائم کمینگاه احد را ترک کردند. دشمن از همان نقطه سپاه اسلام را محاصره کرد و تعداد زیادی از مسلمین به شهادت رسیدند.
بعد رو به اولین شهید کرد و گفت: این سعد ابن ربیع است. پسر ربیع ابن عمرو.سعد از قبیله خزرج بود.در بیعت عقبه با پیامبر پیمان بست و از مسلانان واقعی بود.
در روزگاری که هیچکس سواد نداشت او با سواد بود.
او در بدر و احد از پیامبر جدا نشد.در اواسط جنگ، پیامبر به ما گفت:سعد دوازده زخم برداشته!بعد محمد ابن مسلم را فرستاد تا از حال او جویا شود.سعد تا محمد ابن مسلم را دید پرسید:آیا رسول خدا(ص) زنده است؟
فرمود آری.
سعد ادامه داد : به انصار سلام مرا برسان و بگو: شما را به خدا سوگند میدهم.به پیمانی که در عقبه با پیامبر بستید وفادار باشید.نگذارید به رسول خدا(ص) آسیبی برسد.بعدها وقتی خبر شهادت سعد به پیامبر رسید برای او دعا کرد.
بعد سراغ پیکر دیگری رفت که کفار بدنش را تکه تکه کرده بودند. پیرمرد گفت:این عمرابن جموح از قبیله بنی حرام است.
پسرش در پیمان عقبه مسلمان شد.اما خودش در زمان حضور رسول خدا(ص) در مدینه به اسلام گروید.
و بسیار پیر ولنگ بود.لذا پیامبر او را از جهاد معاف کرد.اما او مشتاقانه به میدان احد وارد شد.چهار پسر او در میان سپاه اسلام بودند.آنها مخالف حضور پدر بودند.اما وقتی پدرشان از پیامبر اجازه گرفت آنها چیزی نگفتند.
عمر در حال نبرد فریاد می زد:آرزو دارم با پای لنگ به سوی بهشت بشتابم.وقتی مسلمانان از میدان نبرد عقب نشینی کردند کفار به او حمله کرده و بدن او را تکه تکه کردند.عمر به همراه یکی از پسرانش از شهدای احد بودند.
این واقعه به سرعت در میان مردم مدینه پخش شد.اینکه پیکرهای دو شهید گمنام،دو یاور پیامبر بعد از چهل وشش سال سالم از خاک خارج شده مردم را به تعجب واداشت.
به هر حال پیکر این دو سردار با احترام تشییع و در جایی دیگر به خاک سپرده شد.


نقل از کتاب طبقات جلد چهارم



:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , داستان ,
:: برچسب‌ها: شهدای گمنام , شهدای صدر اسلام , شهید , گمنام , حضرت زهرا(س) ,
:: بازديد از اين مطلب : 949
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
تاريخ انتشار : چهارشنبه 29 آبان 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن

گفتند او ابتر است. پسر ندارد. نهضتش بعد از او نابود خواهد شد.

اماخدا جوابشان را داد. به او کوثر عطا کرد.

چشمه جوشانی نازل نمودکه تا ابدیت جهان اسلام را طراوت بخشیده و زنده نگه دارد.

دیگران گفتند:ای رسول خدا تو ما را از بدبختی و فلاکت نجات دادی.

تو ما را از چاه جاهلیت خارج ساختی.

ما را به سر منزل مقصود رساندی.اجر ومزد رسالت تو چیست؟؟؟

برای خوشنودی شما چه کنیم؟!

فرمود:من اجر ومزدی از شما نمیخواهم. فقط اهل بیت من..!؟

دوستی وپیروی از آنها شما رانجات خواهد داد. قرآن واهل بیت را از خود به یادگار میگذارم.

ایستاده بود مقابل در خانه  دخترش.او که سیده نساء عالمیان است.

دستهارا در سینه نهاد وفرمود:السلام العلیکم یا اهل البیت النبوه.

بارها این عمل را تکرار کرد. آنقدر گفت تا اهل بیت را بشناسند. تا راه را اشتباه نروند.

فرمود:فاطمه علیها السلام پاره تن من است.هرکس اورا بیازارد من را آزرده و...

امتش این کلمات را میشیدند. برای هم بازگو میکردند.

 امتی که در عمل به مستحبات از هم پیشی میگرفتند .اما...

پس چه شد که ...

نیمه های شب به همراه ولی زمان خود امیر مومنان(ع)راه افتادند.

 بر در خانه مهاجر و انصار رفتند با آنها اتمام حجت کردند؛مگر نبودید در غدیر خم.

مگر بیعت نکردید.مگر...

چه جوابی داشتند!؟

مگر دنیاطلبی وعدالت خواهی در یک دل جمع میشوند.

به راستی اگر رسول خدا(ص)اینقدر سفارش کوثر خود را نکرده بود چه میکردند؟!

یا اگر میخواستند زهرای اطهر (س)را اذیت وآزار نمایند مگر بیش از این می توانستند؟

در دوران رنج وغم برای پیامبر؛ باز هم مادر سادات را آزردند.

به علی (ع) میگفتند : به همسرت بگو یا روز گریه کند شب آرام باشد. یا شب گریه کند و...

ای بی وفا مردم.مگر چقدر از دوران رسول خدا(ص) گذشته بود.

مگر پاره تن پیامبر (ص) با شما چه کرده بود!؟مگر...

واکنون سالهاست که از آن دوران گذشته است. اما هر کس پا به مدینه میگذارد سوالی با خود دارد:مزار ام ابیها، کوثر قرآن، تنها دختر رسول خدا(ص) کجاست.

سالهاست که غاصبین ولایت امیرالمومنین علی (ع) با این سوال مواجه هستند:

چرا مزار فاطمه (س) مخفی است.

مگر مزار بیشتر صحابه وحتی تابعین مشخص نیست.

پس چرا تنها دختر پیامبر خواسته بود قبرش مخفی بماند.

و اکنون بیش از قبل این سوال ذهن هر پرسشگر را به خود میخواند که به راستی ...

جرم فاطمه چه بود؟

چرا اورا آزردند. چرا خواسته بود گمنام بماند.چرا؟!

براستی گمنامی عصمت کبرای الهی پرچمی است که تا ابد برافراشته خواهد ماند.

تازمانی که فرزند عزیزش از پرده غیبت خارج شده وانتقام مظلومیت اورا بستاند. انشاالله...





:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان , دل نوشته , دست نوشته ,
:: برچسب‌ها: دسنوشته شهدا , شهدا داسان , داستان , خاطرات ,
:: بازديد از اين مطلب : 932
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 15
تاريخ انتشار : یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 | نظرات (2)
نوشته شده توسط : محسن

شهدای گمنام

اگر میتوانید گمنام بمانید پس چنین کنید. امام علی (ع)

چراغی پر فروغند.راه را به گمگشتگان دریای پر تلاطم دنیا نشان می دهند.

اهل دنیا را به ساحل امن هدایت فرا میخوانند.

نور امید را بر دل کشتی شکستگان اقیانوس معرفت می تابانند.

آری شهدای گمنام این گونه اند.

آنها دنیا واهلش را لایق ندانستندکه حتی وجود خاکی خود رادر بازار آن سودا کنند.

آهان هر چه کردند برای خدا بود وخدا بهترین خریدار کالای وجودشان گردید.

آری پروردگار در این تجارت،لقای خویش را به آنان ارزانی داشت وفرمود: به «بهشت من در آیید

وخداوند جسم وجانشان را با هم خریداری کرد.

شهدای گمنام اگر چه در زمین گمنام و بی نشان هستند اما در آسمانها وبرای اهل آن شناخته شده اند.

ومگر درآن حدیث نورانی نفرمود:مجهولون فی الارض ومعروفون فی السماء

پس برای شناخت آنها باید آسمانی شد.باید از ورطه خاک بیرون رفت و با آنان تا ملکوت رهسپار گردید.

یادش بخیر،دیر زمانی نبود که عطر دل انگیز جهاد وشهادت مشام جانها راجلا میداد.

با نوای کاروان ، بار دل را می بستیم و با قافله ای که عزم کربلا داشت راهی میشدیم.

چه روزگار زیبایی بودهیچ کس خود را دنیایی نمیدید.همه خود را مسافر و دنیا را مسافر خانه می دیدند.

بعد از آن،تا همین سالهای اخیر کاروانهای نور، پیکر های شهدا ر ا از شهرهای این سرزمین عبور میداد و دلها را آسمانی می نمود.

آنان باز میگشتند تا ما را نیز به سوی آسمان هدایت کنند.اماگر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست!؟

اما حالا، گویی نردبان آسمان برداشته شده است.

گویی میخانه عشق به روی عاشقان بسته است.

گویی فقط یادی از آن دوران پاک و زیبا به جا مانده.

ازین به بعد میخوام هر از چندگاهی از شهدای گمنام وخاطراتشان بگذارم اما امیدوارم این شروعی باشد وآغازی برا یک راه. که کار شهدای گمنام مجالی بیش ازین می طلبد.مگر نه این است که گمنامی یک انتخاب است نه یک اتفاق!انتخاب یک روش! که در این انتخاب کوثر قرآن حضرت زهرا(س) که نام این وبسایت هم مزین به نام فرزند عزیز ایشان ومنتقم خون مادرمان حضرت زهرا(س) الگوی برای تمام شهدای گمنام این سرزمین است...




:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان , دل نوشته ,
:: برچسب‌ها: شهدای گمنام , گمنام , شهدای مفقودالاثر , شهدای طالخونچه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1036
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 10
تاريخ انتشار : یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
می خواست برگرده جبهه. بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی. بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست . . .


وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم؛ دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد!خواستم بهش


اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا نماز بخونند!!


دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرفِ بی منطق من رو داد . . .


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , داستان , شهدا , دفاع مقدس ,
:: بازديد از اين مطلب : 1102
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 20
تاريخ انتشار : شنبه 07 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
انباردارمون گفت: " یه بسیجی اینجاست، که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟؟ "


بهش گفتم: " کو؟ کجاست؟ "


گفت: " همون که داره گونی ها رو، دو تا دو تا می بره توی انبار "


نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد . . . رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون!


تا من رو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم. می خواست کارش رو تموم کنه . . .
دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این فرمانده ی لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه . . .


گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم "


رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر  . . .


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان ,
:: برچسب‌ها: خاطرات , دست نوشته ها , داستان کوتاه ,
:: بازديد از اين مطلب : 886
|
امتياز مطلب : 4
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 20
تاريخ انتشار : شنبه 07 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
نوشته شده توسط : محسن
تقصير خودش‌ بود! شهيد شده‌ كه‌ شهيد شده‌. وقتی قراره‌ با ريختن‌ اولين قطره‌ ی خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ بشه، خيلی بخيل‌ و از خود راضیه اگه اون‌ كتك هايی رو كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكنه. تازه‌، كتكی هم‌ نبود! دو سه‌ تا پس گردنی، چار پنج‌ تا لنگه‌ پوتين‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی جشن‌ پتو . . .
*
خيلی فيلم‌ بود. دستِ به‌ غيبت‌ كردنش‌ عالی بود. اوائل‌ كه‌ همه اش می گفت‌: " الغيبتُ عجب‌ كِيفی داره‌! "
جدی نمی گرفتم‌. بعداً فهميدم‌ حضرت آقا اهل‌ همه‌ جور غيبتی هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ! استاده‌! جيم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای سيم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر . . . از همه‌ بدتر، غيبت‌ تو جمع‌ بود، پشت‌ سر اين‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.
جالب تر از همه‌ اين‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. اون‌ هم‌ مشروط‌! شرط‌ كرد كه‌ اگر غيبت‌ از نوع‌ اول‌ ( فرار از صبحگاه‌ . . . ) رو منظور نكنيم‌، از اون‌ ساعت به‌ بعد، هر كس‌ غيبت‌ ديگران‌ رو كرد و پشت‌ سرشون‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌ در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ اون پس‌ گردنی بزنند. خودش‌ با همه ی چار پنج‌ نفرمون‌ دست‌ داد و قول‌ داد.
هنوز دستش‌ توی دستمون‌ بود كه‌ گفت‌: " رضا تنبلی رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و يه ساعته‌ رفته‌ چايی بياره‌ . . . " خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنيم‌ و زديم‌! البته‌ خدايی اش‌ رو بخوای، من بدجور زدم‌! خيلی دردش‌ اومد.
همون‌ شد كه‌ وقتی توی جاده‌ ی ام‌ القصر ـ فاو توعملياتِ والفجر هشت‌ ديدمش‌، باهاش‌ روبوسی كردم‌ و بابت‌ كتك هايی كه‌ زده‌ بودم‌ حلاليت‌ طلبيدم‌. خنديد و گفت‌: " دمتون‌ گرم‌ . . . همون‌ كتك های شما باعث‌ شد كه‌ حالا ديگه‌ تنهايی ازخودم‌ هم‌ می ترسم‌ پشت‌ سر كسی حرف‌ بزنم‌. می ترسم‌ ناخواسته‌ دستم بخوره‌ توی سرم‌! "
وقتی فهميدم‌ " حسن‌ " تو عمليات‌ كربلای پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخواناش‌ برگشت‌، هم‌ خنديدم‌ هم‌ گريه کردم‌!

كاشكی امروز اون بود تا بزنه توی سرم‌ كه‌ اين‌ قدر پشت‌ سر اين‌ و اون‌ غيبت‌ نكنم‌ . . .


:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , داستان , دست نوشته ,
:: برچسب‌ها: داستان , جبهه , خاطرات , دست نوشته ,
:: بازديد از اين مطلب : 970
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 10
تاريخ انتشار : شنبه 07 اردیبهشت 1392 | نظرات (0)
پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت