نام پدر : عبداله
محل تولد : شهرستان مشهد
تاريخ تولد : 20/09/29
تاريخ شهادت : 29/07/63
محل شهادت : ميمک
مسؤليت : جانشين گردان
عضويت : بسيجي
يگان : تيپ21 امام رضا
گلزار : شهداي باختران
لحظه و نحوه شهادت
گوينده :محمد حسن مكمل جعفر آباد
قبل از عمليات عاشورا كه در مهر
ماه سال 63 در منطقه عمومي ميمك انجام گرفت . شهيد حجت زريني بعنوان مسوول
محور درتي 21 امام رضا (ع) خدمت مي كرد بنده بي سيم چي ايشان بودم . از من
خواست در صورتي كه به فيض عظماي شهادت نايل شدم ايشان را شفاعت كنم . با
اين تعبير:( سيد جان قول بدهد مرا در فرداي قيامت شفاعت كني ) من نيز در
جواب گفتم : از كجا معلوم كه بنده شهيد شوم . شايد شما نيز شهيد شديد و من
لياقت آن را نداشته باشم . خلاصه قرار بر اين شد كه هر كس شهيد شود ، ديگري
را شفاعت كند . آري ، خداوند تبارك و تعالي عامي را لايق شهادت ندانست و
در روز دوم عمليات در جريان پاتك عراقي ها يك گلوله خمپاره 60 در يكي ، دو
متري ايشان ، من و شهيد علي حافظي فرود آمد و در اثر اصابت تركش به ماسه
نفر ، حجت زريني بلافاصله به فيض عظماي شهادت نايل آمد (تركش به سر مبارك
ايشان اصابت كرد ) و پس از آن كه صدا زدم حجت ، حجت، ديگر جوابي نشنيدم و
متوجه شدم كه به آرزوي خود رسيده است .
لحظه و نحوه شهادت
شهيد حافظي از آن طرف محور گروهان
خودش را به محلي كه ما بوديم رسانده بود . او ديده بود كه نيروهاي عراق
دارند به سوي تنگه در قسمت گرگني مي آيند و ارتباط بي سيم هم قطع شده بود و
نمي شد كه بيايند و خبر بدهند كه بابا اين تنگه را مواظب باشيد . وقتي آمد
گفت : چكار مي كنيد ؟ گفتم : هيچي بحمد الله جلوي تنگه را گرفتيم. گفت :
من به خاطر همين آمدم . گفتم : خاطرتان جمع باشد . آنجا الان به لطف خدا ،
گورستان عراقي ها شده است . بعد از حدود چند دقيقه ديدم شهيد حجت زريني آمد
و با شهيد حافظي صحبت كرد . خاكريز دو جداره اي داشتيم كه بهترين خاكريزي
بود كه تا آن زمان در جنگ زده شده بود . بلافاصله شهيد زريني و بي سيم چي
اش و شهيد حافظي به آن طرف خاك ريز رفتند و اين طرف هم من و شهيد دوست بين
ايستاده بوديم و منتظر بوديم كه ببينيم روي گرگني چه اتفاقي افتاده است ،
كه يك مرتبه يك گلوله تانك به پشت خاك ريزي كه شهيد حافظي و بقيه رفته
بودند خورد و گرد و خاك زيادي بلند شد و تعدادي از تركشهايش هم دقيقا از
روي سر ما رد شد . آنقدر گرد و خاك بلند شده بود كه ما ديگر هيچ جا را نمي
ديديم . يك دفعه متوجه شدم شهيد حافظي دستش را گرفته و خود را به اين
طرف خاك ريز انداخت . دويدم و زير
بغلش را گرفتم . و گفت : مرا رها كن . برو ببين حجت چكار شد ؟ رفتم ببينم
كه حجت چه شده است . ديدم يك بسيجي جوان 15_16 ساله از آن طرف خاكريز خودش
را اين طرف انداخت و دستش را هم گرفته بود . گفتم : پسر جان چي شده ؟ گفت :
من هيچي . اما برويد ببينيد كه آقا حجت چكار شده اند . با هر دو نفرشان كه
برخورد كردم گفتند : برويد بينيد كه حجت چه كار شده است . سريع پريدم و به
آن طرف رفتم . ديدم شهيد حجت خم شده و سرش را در بين زانوهايش فرو برده و
بادگير سبز رنگي كه به تن داشت ، مي سوخت . بلافاصله خودم را به آن طرف خاك
ريز رساندم و صدا زدم : دوست بين پيتهاي آب را زود بياور . سعي مي كردم به
خاطر موقعيت شهيد حجت زريني آهسته صحبت كنم كه نيروها زياد متوجه نشوند .
چون حجت زريني مسؤول محور و از بچه هاي كرمانشاه بود . شهيد دوست بين دو
پيت آب را دستش گرفته بود و پشت سر من آمد . گفتم اين سردار حجته ، زود
آبها را روي سرش بريز . آتش را خاموش كرديم ، دست و پاي شهيد زريني را
گرفتيم و داخل يك چاله تانك ايشان را گذاشتيم . به شهيد دوست بين گفتم :
حالا ايشان را مي گذاريم تا بعد از پاتك دشمن با آمبولانس يا اينكه همراه برادران امداد به عقب ببريم .
بعد خدمت شهيد حافظي آمدم ، ديدم ايشان تركش خورده است . دستهاي ايشان هم
از قبل مجروح بود و حتي دكتر به ايشان اجازه حضور در جبهه را نداده بود .
گفتم : برادر علي چكار شده ايد . گفت مرا رها كن . بگو حجت را چكار كردي ؟
گفتم : حجت حالش خوب است . برادر علي شما بياييد به عقب برويد گفت : نه من
همين جا مي مانم. گفتم : اينجا مانده ايد كه چه كار كنيد ؟گفت : يعني نمي
توانم از سنگر بيرون بيايم ؟ گفتم : مي خواهيد بياييد بيرون كه چه كار كنيد
؟ شما با اين حالتان نمي توانيد كاري بكنيد . ايشان تا پايان پاتك دشمن در
منطقه ماندند . بعد دوباره گفت : حجت چه شده ؟ گفتم : حجت شهيد شد . سپس
ايشان و بي سيم چي شهيد حجت را با آمبولانس به عقب فرستادم .
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات ,
زندگی نامه ز--ظ ,
:: برچسبها:
شهدای مشهد ,
شهدای میمک ,
عملیات عاشورا ,
خاطرات ,
زندگی نامه ,
:: بازديد از اين مطلب : 1178
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 11
|
مجموع امتياز : 24