آخرين ارسال هاي انجمن
انجمن
نوشته شده توسط : محسن
زندگينامه :


در شهريور ماه سال 1320 در روستاي قلعه جعفربيگ (جعفريه فعلي) از توابع شهرستان


تويسرکان استان همدان پا به عرصه هستي نهاد. دوران ابتدائي تحصيل را در زادگاهش با


موفقيت سپري نمود سپس براي ادامه تحصيل به تهران عزيمت کرد و دوره متوسطه را نيز با


موفقيت پشت سر نهاد و در دانشکده افسري به ادامه تحصيل پرداخت و در سال 1351 با


درجه ستوان دومي فارغ التحصيل شد. سپس دوره مقدماتي رسته اي را در مرکز آموزش زرهي


شيراز گذراند و به لشگر 16 زرهي قزوين اعزام شد و خدمت خود را در تيپ همدان آغاز


کرد. با اوج گيري مبارزات انقلابي مردم با راهنمايي روحانيت مبارز او نيز


فعاليتهايش را به صورت مخفيانه در ارتش و در کنار آيت الله مدني ادامه داد. پس از


پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به سفارش آيت الله مدني حفاظت از پادگان همدان را در


برابر حملات احتمالي گروهک ها به عهده گرفت. هنوز چند ماهي از پيروزي انقلاب نگذشته


بود که از طرف ارتش جمهوري اسلامي به دفترامام (ره) منتقل شد و به مدت 8 ماه در


آنجا خدمت کرد و بنابر درخواست سرلشگر موسي نامجوي به دانشکده افسري اعزام شد و در


سمت فرماندهي يکي از گروهان هاي گردان دانشجويي 22 بهمن، انجام وظيفه نمود. با آغاز


جنگ تحميلي و پس از شهادت سرلشگر نامجوي در سال 62 به لشگر 88 زاهدان اعزام گرديد و


در آنجا فرماندهي گروه رزمي سلمان و معاونت تيپ عملياتي را بر عهده گرفت. در جبهه


پيرانشهر با دشمن متجاوز جنگيد. او در هنگام جنگيدن در ميدان هاي نبرد لحظه اي از


آموختن غافل نبود و همواره به مطالعه کتابهاي شهيد مطهري و اقبال لاهوري مي پرداخت.


احمدبيگي افسري متدين، متعهد، شجاع، مخلص، با سواد، با انضباط و داراي بينش وسيع


سياسي بود و تمام ويژگي هاي برتر را در سايه سار تربيت قرآني و خلوتهاي شبانه اش به


دست آورده بود. او در سال 1355 ازدواج کرد و حاصل اين پيوند 2 دختر مي باشد. در


مردادماه سال 1364 در عمليات تصرف ارتفاعات 402 شرکت کرده و پس از پيروزي در اين


عمليات به منطقه مهران رفت، تا در آزادسازي و تصرف ارتفاعات کله قندي نيز سهيم باشد.


سرانجام پس از رشادت هاي فراوان در سوم آبان ماه سال 1364 بر اثر اصابت گلوله توپ


به سنگر ايشان در سن 44 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد و همزمان با آواي ملکوتي


اذان ظهر به آسمان پر گشود.




وصيت نامه :


نامه شهيد



... دختر عزيزم صفورا که هنوز تو را نديده ام، درست شبيه خبري را که قبل از تولد


خواهرت سميه شنيدم قبل از تولد تو نيز شنيدم يک افسر رشيد در کردستان... به شهادت


رسيد و اين عجيب است دخترم اکنون اين سطور را به مناسبت آمدن ميمون و مبارک تو به


دنيا مي نويسم در جبهه ميمک هستم، در پاسگاه فرماندهي خود در غرب کشور، فرماندهي


ميمک شرقي را با گروه زرهي سلمان عهده دار مي باشم و اگر خدا قبول کند در جنگ با


کفار بعثي هستم. ...دخترکم نمي دانم موفق به ديدارت مي شوم ياخير اگر لياقت شهادت


را پيدا کردم و به فيض عظيم شهادت رسيدم، شما را نمي بينمت. زيرا نه من خاک پاي اين


همه شهداي گمنام و مشهور هستم و نه تو از ديگران برتر و بالاتري.دوستان خود افرادي


چون شهيد سرتيپ نامجو، شهيد کلاهدوز، قائم مقام فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب


اسلامي شهيد حسن آيت، شهيد عباسعلي، را که از نزديک تک تک آنها را مي شناختم و سال


ها با هرکدام دوست يار و همدل و همفکر و هم خانه بوده ام به ياد مي آورم و يا اين


همه شهدا و خانواده هاي شهيد داده و بچه هايي که پدر يا برادر از دست داده اند در


نظرم مي آيد که بسيار هم عزيزند و نحيف اما در برابر نعمات اسلام بسيار کم است.


لطف خدا هميشه شامل حال مؤمنان است و البته آنها همگي غرق در رحمت حق و اي کاش


شفاعت من گناه کار و تقصيرکار بنمايند.....




دخترم انشا الله در آينده بايد قدر اسلام و انقلاب را بدانيد، ما که جواني مان


بيشتر در رژيم طاغوت سپري شد که البته بحمدالله آلوده به طاغوت نشديم گرچه در


دستگاه طاغوت بوديم، اگر شهيد شدم که شما بايستي متکي به خود باشيد و به اسلام و به


قرآن رو کنيد و اسوه شما فاطمه زهرا (س ) و اگر لياقت شهادت را نداشتم، به ياري


خداوند در تربيت اسلامي شما کوشا خواهم بود.....



التماس دعاي خير از همه دوستان و آشنايان که خداوند از سر تقصيرات من عاصي درگذرد.


11/7/62 سال 10:5


گيلانغرب


دخترم تو را سفارش مي کنم به ...


اي امام، اي ابرمرد، سلامم را پذيرا باش و برايم دعا کن.من 8 ماه در دفتر شما در


خدمت بودم دعا کن که در صف شهدا قرار گيرم.اي زاده حسين، اي نائب امام زمان با خونم،


وفاداريم را به راه تو که همان راه خداست امضاء خواهم نمود.و يا به ياري خدا پيروزي


به ارمغان خواهم آورد، انشاالله...




سميه عزيزم، براي تو چه بگويم، همين قدر بدان که تو را سميه ناميدم، شايد زمان ما


را نتواني به ياد آوري و اصلا نتواني تصور بکني که امام خميني چه کار با عظمتي


انجام داد. دخترم تو را سفارش مي کنم به قرآن و کوشش در راه خدا که تنها راه سعادت


و کاميابي است. خيلي دوستت دارم، کوچک شيرين زبانم حتي بيشتر از آنچه که تو مرا


دوست داري، دل کندن از تو مشکل است ولي هرگز مانع رفتن براي خدا نيست.






خاطرات :





خاطره1


عشق با پوششي از ذکاوت




روزهاي آغازين انقلاب شکوهمند اسلامي بود و من و يعقوب در کنار هم روزهاي قشنگي از


زندگيمان را تجربه مي کرديم.من مي دانستم که يعقوب به همراه چند تن از دوستانش براي


خانواده اي تهي دست هر ماه مبلغي را کنار مي گذارند و به آنها مي دهند. البته هيچ


گاه کارهاي خيرش را ظاهر نمي کرد، روزي همسرم تلويزيوني به خانه آورد و من با تعجب


از کارهاي او گفتم تو که اينقدر به فکر محرومان و تهيدستان هستي چگونه مي تواني


برنامه هاي اين دولت طاغوتي را که مسبب اين همه گرفتاري هستند و با اين برنامه هاي


ضد فرهنگي و اعتقادي قصد تخريب هويت ما را دارند تماشا کني، يعقوب با آرامشي که


هميشه در کلامش پيدا بود گفت:«اين کار در حقيقت نوعي پوشش است، چون وضعيت ما طوري


است که ساواک مدام را زير نظر دارد بهتر است آنتن تلويزيون در پشت بام ما باشد تا


سوءظن آنها کاهش يابد.




راوي:همسر شهيد




خاطره2





تلخي ها صلوات






...سفارش مي کنم که مطالعه قرآن و تفکر در آن فراموش نشود ...مي دانم که با آمدن من


به جبهه سختي هايي را بايستي متحمل شوي، ولي اين را هم مي دانم که اگر در قيامت


بپرسند که تو که مي توانستي در جبهه حق بجنگي و کمک به دين خدا وفرزند حسين (ع) کني


و نکردي، در آن صورت جوابي نداشتم و در ثاني جنگ از آن مردان است، و مبارزه با زور


و ظلم و ستم زيبنده مردان سزاوار نيست.در اين معرکه ما به زندگي عادي خودمان ادامه


بدهيم و هيچ ناراحتي را به خودمان پذيرا نباشيم به فرمايش امام امت ما بايد خدا را


شکر کنيم که اين جنگ به دست ما اداره مي شود و ثالثا برادرم يوسف (1) را چه کسي


بايستي نجات بدهد و انتظار دارم تو نيز خوشحال باشي که به لطف و ياري خداوند بزرگ


من در جبهه هستم و همراه هزاران رزمنده ديگر دهان استعمار و پوزه صهيونيسم و کفار


را خرد خواهم کرد.تو هم بايستي خودت را آماده کني، جواب مثبتي براي فاطمه زهرا (س)


داشته باشي و حتي به سادگي شهادت را بپذيري من هيچ چيزم از اين همه شهيد بزرگوار


برتر نيست و تو هم از خانواده هاي شهدا و دوستانمان بالاتر نيستي، اگر شهيد شدم


خداوند به شما هم صبر عنايت خواهند فرمود انشاالله.... و انتظارم اين است که






با متانت و بردباري همسر يک شهيد مسلمان رفتار کني و فرزندانمان را به روش اسلامي


تربيت کني.دلم مي خواهد که ما، همسر، هم پرواز، هم غم، هم شادي، هم دنيا و هم آخرت



باشيم، انشاالله اگر لياقت شهادت را داشتم (انشاالله) که حلالم خواهي کرد و


اميدوارم که شيريني هاي زندگي به کامت شيرين تر باد بر تلخي ها هم صلوات.






26/7/62 ساعت 5 :10






همسرت يعقوب






1- يوسف احمدبگي خلبان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي که در سال 1359 به اسارت


بعثيون درآمد.






خاطره3





روياي رفتن






سميه خواب بود. ناگهان با گريه از خواب برخاست و پيوسته پدرش را صدا مي زد، او را


در آغوش گرفتم و متوجه شدم. خواب پدرش را ديده است، ظهر آن روز براي آرام کردنش يکي


از عکسهاي پدرش را به او دادم و او عکس را در دستش نگاه داشته بود و هرکس به به


خانه مي آمد، آن عکس را به او نشان مي داد و مي گفت:«اين باباي من است». دو روز بعد


يعقوب از جبهه تماس گرفت و دلتنگي دختر کوچکش را از دوري پدر برايش گفتم. از يعقوب


خواستم با سميه کمي حرف بزند، دخترم مثل اينکه آرام شده باشد ،چهره اش خندان شد. آن


روز ظهر وحشت عجيبي سراغم آمده بود و درست نمي دانستم علت آن چيست، مادرم در سفر


بود گفتم شايد اين نگراني به خاطر مادرم باشد.با پليس راه مشهد تماس گرفتم ولي آنها


خبري از هيچ گونه تصادفي در جاده ها نداشتند، آن شب بدون آنکه ذره اي نگراني ام


کاهش پيدا کند، به خواب رفتم، در خواب يعقوب را ديدم، در بالکن جماران دو نفر


مجروحي که در طرفين او نشسته بودند، از او پرسيدم:«چه شد که زودتر به تهران آمدي؟»و


گفت:«براي آوردن اينها آمده ام». روز بعد هنوز به معني خوابم فکر مي کردم که هنگام


ظهر خبر شهادتش را به من دادند.چند روز بعد پيکر او را همراه با 21 نفر از ا






عضاي گردانش از مسجد ارگ تهران تشييع کردند.






راوي:همسر شهيد






خاطره4






شهادت




آخرين روز شناسائي عمليات بود، حدود ساعت 8 صبح به سنگر يعقوب رفتم، مي خواست وضو


بگيرد، پرسيدم:«نمازتان قضا شده؟» با خنده گفت:«نه مي خواهم بروم خط مقدم» .عادت


هميشگي اش بود، تمام کارهايش را با وضو انجام مي داد.




احمدبيگي آن روز به همراه افسران و فرماندهان به خط مقدم رفت، ساعتي بعد مسؤول مرکز


مخابرات به من گفت:«من هرچه سريعتر خود را به خط برسانم». دلهره اي عجيب بر دلم چنگ


مي زد.سنگر يعقوب درست در ساعت 12 روز جمعه زمانيکه مؤذن نام خداي تبارک و تعالي را


بر لب داشت، هدف چند گلوله تانک قرار گرفته بود در اثر انفجار گلوله هاي آرپي جي


داخل سنگر نيز از شدت آتش گرفتند. يعقوب در ميان آتش عشق مردانه جان باخت،


بزرگوارانه عزم سفر کرد و لشگر 88 را عزادار خويش نمود.چند روز بعد مسجد ارگ شهر


تهران ميزبان او و 21 تن از همرزمانش بود مرداني که پرچم سه رنگ ميهن خود را


برازنده قامت خود نمودند و با سفر بستند.




راوي:همرزم شهيد





:: موضوعات مرتبط: خاطرات ودلنوشته ها , خاطرات , آشنایی با شهدا زندگی نامه , زندگی نامه الف--ج , آشنایی باشهدا وصیت نامه , وصیت نامه الف--ج , عملیات عاشورا ,
:: برچسب‌ها: شهدا , عملیات عاشورا ,
:: بازديد از اين مطلب : 1048
|
امتياز مطلب : 3
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 15
تاريخ انتشار : دوشنبه 23 مرداد 1391 | نظرات (1)
مطالب مرتبط با اين پست
ليست
مي توانيد ديدگاه خود را بنويسيد

reza در تاريخ : 1348/10/11 - - گفته است :
سلام این آدرس لوگوی ساتمونه:
http://s3.picofile.com/file/7482702468/karballa_rzb_ir.png
اگه دوست داشتی توی سایتت قرار بده و بعد یه ندا بهم بده که منم آدرس یا لوگوی شما رو قرار بدم.
یا حسین.

کد امنیتی رفرش

پذیرش تبلیغات
ليست
       
خاطرات ودلنوشته ها
آشنایی با شهدا زندگی نامه
آشنایی باشهدا وصیت نامه
شهدای دیزیچه
موضاعات متفرقه
شهدای شهر طالخونچه
شهدا-عملیات
شهدای رهنان

شهدا را ياد كنيم حتي با يك صلوات

سلام مهمان گرامي؛
خوش آمديد ،لطفا برای حمایت اطلاعاتی ما
معرفي شهداي شهر ومحل خود در سايت عضو شويد
باتشکر مديريت سايت

عضويت در سايت